عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد
آنکه که سر دارد به سامان میرسد
آنکه که جان دارد به جانان میرسد
دیدهام ، دستی به سوی ماه رفت
بیسر و جان تا لقاءالله رفت
۱- معلمان موفق امروزی آمادهاند بگویند: ما نمیدانیم اما با هم میآموزیم.
۲- معلمان امروزی میدانند که در وهله نخست ، معلم دانشآموزان هستند نه معلم کتب درسی.
۳- معلمان فقط عرضهکنندگان دانش نیستند بلکه تسهیلگر روند یادگیریاند.
۴- معلمان موفق امروزی میدانند که اثرگذاری بر دانشآموزان بیانگیزه نیز از اهداف مهم آنهاست.
۵- معلمان موفق امروزی میدانند زنگ تفریح و بازی حق مسلم کودکان است.
۶- معلمان موفق امروزی میدانند برداشتن دیوارهای میان کلاس درس و جامعه از اهداف آنهاست.
۷- معلمان موفق امروزی میدانند کلید قرن اخیر یادگیری مداوم است.
۸- معلمان موفق امروزی میدانند باید فرصتهای مناسب برای احساس امنیت در دانشآموزان فراهم نمایند.
۹- معلمان موفق امروزی میدانند سهم هر دانشآموز از یادگیری اهمیت دارد.
۱۰- معلمان موفق امروزی میدانند آنها علاوه بر نیازهای علمی نیازهای معنوی و اخلاقی هم دارند.
توی اسارت، عراقیها برا تضعیف روحیهی ما فیلمای زننده پخش میکردند. ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ. ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ. ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدا بود. ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ.
بنام خداوند شور آفرین
خداوند والفجر و فتحالمبین
خداوند آنها که پرپر شدند
شب آتش و خون کبوتر شدند
خداوند موسی ، خداوند نوح
خداوند شبهای فتحالفتوح
خداوند مردان اهل نبرد
خداوند غیرت ، خداوند درد
بنام خدایی که نور آفرید
شب حمله ، عشق و غرور آفرید
ستارخان در خاطراتش میگوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و به دلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.