دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

۱۸۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺖ ۵۲ ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ.

ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ می‌شد.

ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ می‌زنه ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ میکنه.

ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ.

ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ: ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﻜﺮ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.

ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ گفت ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ می‌کنم.

۰ نظر ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۴

نقل است که نادرشاه در سال ۱۱۵۶ به نجف آمد. او در این سفر زیارتی دستور داد تا گنبد حرم مطهر و ملکوتی حضرت امیرالمومنین علیه السلام طلایی شود.

در یکی از این روزها که نادرشاه قصد تشرف به حرم داشت دید در کنار درب حرم یک پیرمرد نابینایی در حال گدایی است؛ نادر پیش پیرمرد رفت و در کنارش نشست. گفت: چند وقت است اینجا گدایی می‌کنی؟

پیرمرد که فهمید نادرشاه کنارش نشسته خوشحال شد. گمان کرد قرار است صله‌ای از نادرشاه بگیرد. عجز و لابه‌اش را بیشتر کرد و گفت: حدودا بیست سال جناب نادر.

۰ نظر ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۷

در روستایی کشاورزی زندگی می‌کرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می‌داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی‌تواند پول او را پس بدهد معامله‌ای پیشنهاد داد. او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشد.

دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد! پیرمرد کلاه‌بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می‌کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه‌ای خالی می‌اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد، اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می‌شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می‌شود. اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۴۹

مردی نزد جوانمردی آمد و گفت: تبرکی می‌خواهم. جامه‌ات را به من بده تا من نیز همچون تو از جوانمردی بهره‌ای ببرم.

جوانمرد گفت: جامه‌ی مرا بهایی نیست. اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس.

جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند زن می‌شود؟ مرد گفت: نه

جوانمرد گفت: اگر زنی جامه‌ی مردانه بپوشد مرد می‌شود؟ مرد گفت: نه

جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه‌ی از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد. زیرا جوانمردی به جان است نه به جامه!

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۵

ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﯾﻌﺎﺕ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺨﺼﻮﺻﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺳﻔﺎﻝ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺒﻮ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ.

ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﮑﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺳﻔﺎﻝ، ﺍﮔﺮ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺒﻮ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﻣﯽﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﻣﺎﯾﻊ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ.

ﻣﺮﺩﯼ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺷﻬﺪ ﻣﯽﻓﺮﻭﺧﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﻀﺎﻋﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻮﺕ ﺯﺍﻫﺪ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺎﺩ.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۳

شخص ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم حج شد.

چون مراسم روز عید قربان شد، شتر خودش را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.

از حج برگشت. بعد از یک ماه در شهر بغداد باز در معامله‌‌ای دروغ گفت و توبه‌‌ی خود را شکست.

عهد کرد که تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر ببیند و قربانی کند تا خدا گناهان او را ببخشد.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۹

طُفیل بن عمرو که شاعر شیرین زبان خردمندی بود و در میان قبیله خود، نفوذ کلمه داشت، زمانی وارد مکه گردید.

اسلام آوردن مردی مانند طفیل، برای قریش بسیار گران بود، از همین رو سران قریش و بازیگران صحنه سیاست، گرد او را گرفتند و گفتند: این مردی که کنار کعبه نماز می‌گزارد، با آوردن آیین جدید، اتحاد ما را بر هم زده و با سحر بیان خود سنگ تفرقه میان ما افکنده است! می‌ترسیم میان قبیله شما نیز دو دستگی بیفکند. چه بهتر که با وی سخن نگویی!

طفیل می‌گوید: سخنان آنها چنان مرا بیمناک کرد که از ترس تأثیر سحر بیان او تصمیم گرفتم با او سخن نگویم و سخن او را هم نشنوم. و برای جلوگیری از نفوذ سحر او هنگام طواف، پنبه در گوشهای خود کردم تا مبادا زمزمه قرآن و نماز او به گوش من برسد.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۷

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸ‌ﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ!

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ‌ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) می‌کند.

ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ؟

ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ.

۰ نظر ۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۱

از جمله فضائل حضرت مجتبى (ع) آن است که ۲۵ بار پیاده به زیارت کعبه رفت با آنکه مرکب‌هاى خوب با او برده مى‌شد ولى ایشان مسافت ۴۵۰ کیلومتر راه را زیر اشعه سوزان آفتاب و روى سنگریزه‌هاى داغ، پیاده مى‌پیمود تا رضایت خدا را بیشتر فراهم آورد.

معاویه که فردی ریاکار بود نتوانست این کار را بکند و حسرت مى‌کشید و مى‌گفت: بر چیزى غمگین نیستم مگر به آنکه نتوانستم پیاده به حج روم ولى حسن بن على (ع)، ۲۵ بار پیاده به مکه رفت.

منبع: اندیشه حکومت دینى ، جلد ۱ ، صفحه ۵۰۲

۰ نظر ۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۹

آورده‌اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى‌رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.

عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله‌هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه‌اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى‌گردد و چیزى مى‌جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.

عبدالجبار با خود گفت: بى‌گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى‌‌دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.

چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده‌اى که از گرسنگى هلاک شدیم!

۰ نظر ۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۵

مردى حین رفتن برای زیارت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، در بین راه چند جوجه‌ پرنده دید. آنها را برداشت تا به عنوان هدیه براى پیامبر خدا ببرد.

مادر جوجه‌‌ها که جوجه‌هایش را در دست مرد دید، به دنبال او روان شد.

مرد در روى زمین راه مى‌رفت و پرنده پروازکنان او را دنبال مى‌‌کرد تا اینکه به مدینه رسید.

یک سره به مسجد رفت و پس از زیارت نبى‌ اکرم، جوجه‌‌ها را نزد ایشان گذاشت. در این موقع، پرنده مادر که چند فرسخ به دنبال جوجه‌هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایى را که به منقار داشت، در دهان یکى از جوجه‌‌ها گذاشت و به سرعت پرواز کرده و دور شد.

۰ نظر ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۴

عابدی در زمان‌های پیشین، روزها روزه می‌گرفت و شب‌ها، از گرده نانی که برای او می‌آمد با نیمی افطار و نیم دیگر را برای سحر می‌گذاشت.

مدتی بر این وضع زندگی می‌کرد و از کوه پایین نمی‌آمد. شبی اتفاق افتاد که نان برایش نرسید گرسنگی او را فرا گرفت آن شب خوابش نبرد بعد از نماز پیوسته انتظار می‌کشید که غذای هر شبه برسد. چیز دیگری نیز نیافت تا گرسنگی را رفع کند.

 در پایین کوه روستایی وجود داشت که ساکنان آن نصرانی بودند. صبحگاه عابد از کوه پایین آمد و از مردی نصرانی تقاضای غذا کرد.

دو گرده نان جوین به او دادند. نان‌ها را گرفت و به طرف کوه رهسپار شد. سگ گر و لاغری که بر در خانه مرد نصرانی بود دامن او را گرفت.

۰ نظر ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۳:۴۸

حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباس‌های چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را می‌شناسی؟

یوسف(ع) گفت: نه!

جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.

۰ نظر ۱۱ تیر ۰۰ ، ۰۸:۵۸

رابعه عدویه از بانوان سعادتمندی است که بر اثر انجام کارهای نیک و تلاش در مسیر سعادت نام نیکو از خود به یادگار گذاشته و در عرفان و سلوک به مقاماتی نائل آمده است.

روزی جمعی از مردم بصره بر در خانه عدویه رفتند و گفتند: ای رابعه مردان را سه فضیلت است که زنان را نیست.

اول: آن‌که مردان عقل کامل دارند و زنان ناقص‌العقلند و دلیل بر نقصان عقل آن‌ها این که گواهی دو زن برابر گواهی یک مرد است.

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۳۲

روباهی در حادثه‌ای دمش را از دست داد. روباه‌های گله از او پرسیدند: دمت چه شد؟

روباه دم‌بریده با حیله‌گری گفت: خودم قطعش کردم.

همه با تعجب پرسیدند: چرا؟ دم نداشتن  بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی.

روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک؛ احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم.

یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه دم‌بریده رفت و گفت: تو گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم. من‌ که بسیار درد دارم!

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۰

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد