مستر هِمفر یک جاسوس کار کشته انگلیسی در خاک کشورهای اسلامیست که انحرافات و شکافهای عمیقی بین مسلمانان ایجاد کرده است. وی بعد از بازنشستگی خاطرات خود را در کتاب «خاطرات مستر همفر» مینویسد. در این کتاب به چگونگی آشناییش با محمّدبنعبدالوهاب (احیاکننده وهابیت) میپردازد.
رتبههای برتر کلاس هفتم ۱
- امیرمهدی معینینیا ۱۹٫۶۴
- محمد فضائلی ۱۹٫۴۳
- عرفان صادقیان ۱۹٫۱۴
- فرشاد عطائیان ۱۹٫۱۴
رتبههای برتر کلاس هفتم ۲
- شایان اصغریان ۱۹٫۵۰
- محمدحسین معینی ۱۹٫۰۷
- ابوالفضل محمدی ۱۸٫۶۴
رتبههای برتر کلاس هشتم ۱
- مجتبی حسینی ۲۰
- یوسف داوری ۱۹٫۷۱
- یونس داوری ۱۹٫۴۳
رتبههای برتر کلاس هشتم ۲
- علیاصغر داوری ۱۹٫۹۳
- محمدرضا محمدی ۱۹٫۹۳
- مهدی طاهری ۱۹٫۹۳
- علی داوری محمد ۱۹٫۸۶
- حسین غلامی ۱۹٫۷۹
رتبههای برتر کلاس هشتم ۳
- محمدحسین براتی ۲۰
- امیرمحمد کمالی ۱۹٫۵۷
- رضا محقق ۱۹٫۰۷
رتبههای برتر کلاس نهم ۱
- یوسف زارع ۱۹٫۷۱
- محمدرضا صادقیان ۱۹٫۷۱
- محمد دری ۱۹٫۶۴
- امیرمحمد احمدی ۱۹٫۶۴
- محمد حیدری ۱۹٫۵۷
رتبههای برتر کلاس نهم ۲
- الیاس کرباسی ۱۹٫۸۶
- جواد هاشمیان ۱۹٫۸۶
- علی داوری مهدی ۱۹٫۵۰
- محمدحسین ترکان ۱۹٫۱۴
جعفر کاشانی که شغلش سلمانی بود وارد تبریز شد و پس از اینکه زن و بچه خود را در منزلی سکونت داد کنار کوچهای بنا به رسم قدیم بساط سلمانی خود را پهن و به انتظار مشتری نشست.
چند دقیقه بعد یک پهلوان بد اخلاق تبریزی برای اصلاح سر و صورت روی کرسیچه او نشست. چون خیلی عجله داشت مرتب حین انجام کار با نوک پا به قلم پای جعفر میزد و میگفت زود باش.
بعد از اتمام کار بدون اینکه دستمزدی به او بدهد یک سیلی هم به صورت او زد و گفت نگفتم زود باش و از آنجا دور شد.
امروزه از این ضربالمثل موقعی استفاده میشود که میخواهند به فردی بگویند دیر رسیده و دیگر مثل قبل توانائی یا ثروت قبلی را ندارد و قادر به کمک کردن به او نیستند.
در گذشته هنگام پخش غذای نذری، مردم برای گرفتن غذای نذری صف میکشیدند.
از آنجا که جنس کفگیرها فلزی بود وقتی به دیگ میخورد صدا میداد. هنگامی که غذا در حال تمام شدن بود و پلو به انتها میرسید این کفگیر در اثر برخورد به دیگ صدا میداد و آشپزها وقتی که غذا تمام میشد کفگیر را ته دیگ میچرخاندند و با اینکار به بقیه کسانی که در صف بودند خبر میدادند که غذا تمام شده است.
پژوهشگران در تشریح این موضوع عنوان کردند که کاربران هنگام خوابیدن بایستی موبایل را به اندازه حدود یک متر دور از خود قرار دهند و یا به هنگام خروج از منزل، آن را در جیب شلوار یا لباس خود نگذاشته و بجای آن، داخل کیف خود قرار دهند.
به عبارتی دیگر، کاربران به منظور جلوگیری از آسیبهای وارده از سوی گوشیهای موبایل و تاثیرات منفی بر سلامت جسمی باید همواره فاصله مناسبی را بین گوشی و بدن خود ایجاد کنند.
کتاب «کلئوپاترا: ملکه نیل» که در برگردان فارسی با عنوان «کنیز ملکه مصر» شناخته میشود، یک رمان تاریخی در مورد کلئوپاترای هفتم، ملکه مصر است که از زبان زنی به نام «شرمیون» روایت شده است. شرمیون یک کنیز مصری و در خدمت کلئوپاترا بود که خاتون خود را عمیقاً دوست میداشت و وفاداری او بیچون و چرا بود. او زندگی خود و خانمش کلئوپاترا را با جزئیات نقل کرده است.
عطار نیشابوری در شادیاخ نیشابور به دنیا آمد. فریدالدین ابو حامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق زادهی سال ۵۳۵ هجری شمسی است.
وی بیشتر با تخلص خود یعنی «عطار» شناخته میشود. وی در سال ۶۰۰ هجری شمسی در پی حملهی مغولها به ایران دارفانی را وداع گفت.
شغل پدر وی عطاری بود و از همین رو فریدالدین نیز به شغل پدر روی آورد و همزمان طبابت نیز میکرد.
روایتهای گوناگونی وجود دارد که چگونه عطار شغل خود را رها کرده و به عرفان روی آورده است.
سید مرتضی آوینی در شهریور ۱۳۲۶ در شهر ری به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطهٔ خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند. او از کودکی با هنر انس داشت. شعر میسرود، داستان و مقاله مینوشت و نقاشی میکرد.
آوینی در سال ۱۳۴۴ به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. معماری را با علاقهٔ زیاد یادگرفت، ولی بعد از پیروزی انقلاب ایران بنا به ضرورتهای انقلاب آن را کنار گذاشت و به فیلمسازی پرداخت.
مجموعه فیلمهای مستند تلویزیونیِ او دربارهٔ جنگ ایران و عراق با نام روایت فتح شناخته شده است.
مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانیاش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانیاش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، را ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرتزدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانهاش رفت.
یک روز سگی از کنار شیر خفتهای رد میشد وقتی سگ دید شیر خوابیده، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد سعی کرد تا طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر رو به خر کرد و گفت: ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم.
خر ابتدا تردید کرد ولی بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و عبار خوب تکانید، رو به خر کرد و گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم!